ShakuntalaUniversity of Delhi, 1957 - 175 pages |
From inside the book
Results 1-3 of 17
Page 69
کالداس. سرآغاز ای سخن ای کلید مخزن راز دری از غیب کن بدیده فراز جام ما کن لبالب از می ناب دل ما زان شراب كن سيراب تلخ شد کام جان ز ساز کهن شوری از نو فگن بساز سخن دل گرفت از حدیث عشق مجاز از حقیقت نوائی از نو ساز تازه کن احسن القصص ما را کن ...
کالداس. سرآغاز ای سخن ای کلید مخزن راز دری از غیب کن بدیده فراز جام ما کن لبالب از می ناب دل ما زان شراب كن سيراب تلخ شد کام جان ز ساز کهن شوری از نو فگن بساز سخن دل گرفت از حدیث عشق مجاز از حقیقت نوائی از نو ساز تازه کن احسن القصص ما را کن ...
Page 90
... کن مدادش ز اشك همچو شفق پس قلم ساز کن ز ساق گلی کن بنزد حبیب درد دلی با دلی پر ز خون بدست نگار از غم خود شکایتی بنگار این نصیحت که خواهر او را گفت با دو صد کره نازنین پذرفت بود این کار صعب بر آن ماه وز حیا داشت شكونتلا 9 .
... کن مدادش ز اشك همچو شفق پس قلم ساز کن ز ساق گلی کن بنزد حبیب درد دلی با دلی پر ز خون بدست نگار از غم خود شکایتی بنگار این نصیحت که خواهر او را گفت با دو صد کره نازنین پذرفت بود این کار صعب بر آن ماه وز حیا داشت شكونتلا 9 .
Page 149
... کن جان کشتگان فراق مژده ها بر بخسته مشتاق هم ز زلف شکونتلا ، باری هدیه بر جان شاه را تاری شب او همچو روز روشن کن بزم او را ز وصل گلشن کن دوشیانتا بتخت سلطانی تکیه زن شد بفر یزدانی ایزدش کامگار می خواهد از خدا وصل یار می خواهد شه بتوفيق ...
... کن جان کشتگان فراق مژده ها بر بخسته مشتاق هم ز زلف شکونتلا ، باری هدیه بر جان شاه را تاری شب او همچو روز روشن کن بزم او را ز وصل گلشن کن دوشیانتا بتخت سلطانی تکیه زن شد بفر یزدانی ایزدش کامگار می خواهد از خدا وصل یار می خواهد شه بتوفيق ...
Common terms and phrases
آب آسمان آفتاب آمد آنکه آورد ازان است که افتاد اگر اند اندر او اهریمن ای ایشان ایندرا اينك با باد بار باز باشد باید بد بسوی بود به بی پادشاه پای پدر پر پس پی پیر پیش تا ترا تن تو جان جهان چشم چند چنین چو چون حال حرز حق حکایت حوری خاطر خدای خواهد خود خوش خویش داد داده دارد داستان داشت دختر درد دست دل دو دور دوشیانتا دهلی دید دیده دیگر دیو راه رفت روان روز روی زاهدان زمین ساخت سانسکریت سخن سر سه شاد شاه شب شد شده شکونتلا شود شوی شه صومعه عشق غم فرزند قرار کار کرد کرده کردی کن کند گر گردید گشت گفت گل گوهر لطف ما ماه مرا مرد مگس ملك مهر می ناگهان نام ندیم نزد نظر نقش نمی نو نور نهاد نیز نیست وی ها هر هست هم همچو همه هند هندوستان یار یافت يك یکی